محل تبلیغات شما
داستان كوتاه خانقاهِ اجل نمي دانم درعالَمِ خوابم يا بيداري.گاهي در خانقاهم و در كنار پيرمردي كه رخسارش خنده بر لب ندارد و نگاهش رويم سنگيني مي كند .رنگش به كبودي آسمان است .شايد لحظه ايست كه بايد بيدار شوم و نزد شمس‌الدین محمد جوینی وزير ايلخاني بروم و با او در بابِ امامِ مرشد (1) سخن و شعر گويم. هم چنين مي بايست بوستان را به ابوبكر بن سعد زنگي پيشكش كنم. شايد توانستم روزگار را ورقي ديگر بزنم و از اين سالهاي عمرم كه به بطالت رفته نجات پيدا كنم.

داستان خانقاه اجل

رونمایی از رمان روزگار ملخ

برگزيدگان جشنواره داستان حوزه هنري قزوين

كه ,داستان ,كنم ,اجل ,مي ,شايد ,بايست بوستان ,مي بايست ,چنين مي ,هم چنين ,بوستان را

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مدرسه خوب paria69000