محل تبلیغات شما
داستان كوتاه نينوار برنده جايزه ادبي يوسف( رتبه مشترك دوم) عِطر خاك مشامم را مي نوازد و نينوار داخل جيبهايم چه غريبانه نشسته . مي دانم كه خورشيد وقتي يك ساعت بعد به ميانه آسمان برسد كشته مي شوم. فرقي نمي كند اسمم را شهيد بگذارند و يا رزمنده اي گمنام. از دنيا پري را دارم و رضا را و همين نينوارم.هوا عطش دارد و من وزن.پري كه پلك مي زند پرده نازك آب كشيده مي شود روي چشمهاي سرمه كشيده اش. مي دانم كه ساعت ديواريمان در خلسه فرو رفته .و نگاه همسرم در زمان دست و پا

داستان خانقاه اجل

رونمایی از رمان روزگار ملخ

برگزيدگان جشنواره داستان حوزه هنري قزوين

مي ,كه ,داستان ,پري ,ساعت ,دانم ,مي دانم ,داستان كوتاه ,دانم كه ,پلك مي ,كه پلك

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها